کد مطلب:314128 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:181

از لحظه ی ملاقات با حضرت، بدنم راحت تر و زبانم گشوده تر گردید
جناب حجةالاسلام و المسلمین حامی و مروج مكتب اهل بیت عصمت و طهارت علیهم السلام آقای حاج شیخ عباس شیخ الرئیس كرمانی حفظه الله تعالی سه كرامت به دفتر انتشارات مكتب الحسین علیه السلام فرستاده اند كه ذیلا می خوانید:

جریان شفا یافتن دختر نوجوانی از بیماری صرع به عنایت قمر به بنی هاشم در محل سقاخانه ی ابوالفضل علیه السلام، واقع در روستای ده زیار، به نام زهرا مرتضی زاده، فرزند محمد، سن 18 سال، متولد 1359، ساكن بیدوئیه نخعی از توابع چترود كرمان، میزان تحصیلات پنجم ابتدایی.

در سال 1377، سه ماه بود دچار سردرد شده بودم، بعدا به تدریج زبانم سنگین و بدنم بی حس و بی رمق گردید. یك روز ساعت 4 بعدازظهر دچار حمله گردیدم، مرا به بیمارستان هجدك (در نزدیكی روستای محل سكونتمان كه بیمارستان مربوط به شركت زغال سنگ همبرك است) رساندند. شب هنگام از بیمارستان مرخصم كردند. در عقب وانت، مدهوش افتاده بودم و اتومبیل در حركت به سمت روستا بود، كه دیدم شخصی رعنا و سبزپوش در همان حال اغما، بالای سرم آمد و سؤال كرد: خوب شدی؟



[ صفحه 550]



گفتم: خیر. گفت: كجا رفتی این قدر آمپول به بدنت زده اند اشاره به معالجات بیمارستان كردند فرمودند بیا پیش خودم. پرسیدم: شما چه كسی هستید؟ هنوز نام مباركشان را بر لب تمام نكرده بودند، گفتم ابوالفضل! و بیدار شدم از حالت مدهوشی به حال عادی برگشتم. به همراهیان گفتم مرا به ده زیار ببرید. چرا كه از دلم گذشته بود منظور حضرت از «پیش خودم بیا»، سقاخانه ی ابوالفضل علیه السلام در ده زیار است.

از لحظه ی ملاقات با حضرت، بدنم راحت تر و زبانم گشوده تر گردید. تمام راه را كه حدود یك ساعت طول كشید تا ده زیار گریه كردم. در محل سقاخانه مرا دخیل كردند. در این هنگام كه ساعت 12 شب بود، مریض دیگری را نیز كه خانمی همراهش بود دخیل كرده بودند.

مرا خواباندند، حدود 2 ساعت مثل اینكه خواب بودم. مجددا همان آقا بالای سرم آمد و فرمود: خوب شدی؟ گفتم: نه. فرمودند: بلند شو! گفتم: نمی توانم. یكی دومرتبه تكرار كردند بلند شو، گفتم: نمی توانم. در حالی كه لیوان آبی در دست داشتند پشت سرم دست گذاشتند و لیوان آب را به خوردم دادند. بعد پرسیدند: حالا گوسفندی كه گفتی هر سال می دهی، خواهی داد؟ گفتم: بله (قبلا نیت كرده بودم اگر خوب شدم هر سال گوسفندی در محل سقاخانه به نام حضرت ابوالفضل علیه السلام ذبح نمایم).

فرمودند: بلند شو، خوب شدی. گفتم: نمی توانم. مجددا تكرار كردند، عرض كردم نمی توانم. دستم را گرفتند و فرمودند: بگو یا اباالفضل و بلند شو! خود ایستادند، من هم گفتم: یا اباالفضل! و بلند شدم. دیدم دستهایم در شبكه ی ضریح سقاخانه قرار دارد و كسی مرا می بوسد. آری، همان خانمی بود كه فرزندش را دخیل كرده بود.

وی تعریف كرد: من، هم متوجه شدم چیزی را می خوری (لیوان آب) و هم صحبتهایت را می شنیدم. آنگاه همراهانم را بیدار كرد و من جریان شفایم را با چشمی گریان و حالتی منقلب برایشان بیان كردم. والسلام.